جدول جو
جدول جو

معنی هم سنخ - جستجوی لغت در جدول جو

هم سنخ
(هََ سِ)
هم جنس. هم نوع. هم صنف. (یادداشت مؤلف). رجوع به سنخ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نم سنج
تصویر نم سنج
میزان الرطوبه، رطوبت سنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سن
تصویر هم سن
دو تن که به یک اندازه عمر کرده باشند، همسال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سخن
تصویر هم سخن
متفق در سخن و گفتگو، هم صحبت، هم کلام، هم زبان، هم آواز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم نسب
تصویر هم نسب
دو تن که از یک اصل و نژاد باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم جنس
تصویر هم جنس
آنکه یا آنچه با دیگری از یک جنس باشد، یک جنس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سنگ
تصویر هم سنگ
همقدر، هم وزن، هم ترازو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سرا
تصویر هم سرا
کسی که با دیگری در یک خانه زندگی کند، هم خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم رنگ
تصویر هم رنگ
دو چیز که به یک رنگ باشند، کنایه از همتا، همانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم تنگ
تصویر هم تنگ
هر یک از دو لنگۀ بار که با هم برابر و هم وزن است، کنایه از هم سنگ، هم وزن، برابر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سفر
تصویر هم سفر
دو یا چند تن که با هم سفر کنند
فرهنگ فارسی عمید
(هََ سِن ن / سِ)
هم سال و هم عمر. (آنندراج). رجوع به همسال شود
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ خُ / سُ خُ / خَ)
هریک از دو تن که با یکدیگر سخن گویند. کلیم:
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخن اند
مرا نه زهرۀ گفت و نه صبر خاموشی.
سعدی.
، متفق. موافق. هم عقیده:
همه نامداران بر این هم سخن
که نعمان و مندز فگندند بن.
فردوسی.
به پاسخ شدند انجمن هم سخن
که داننده ای هست ایدر کهن.
فردوسی.
خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک
همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 39)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
هم وزن. (برهان) : بازرگانان مصر آنجا روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و هم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم).
ببیندت و دیدن ورا روی نیست
کشد کوه وهمسنگ یک موی نیست.
اسدی.
اندر بعضی نسخه ها عود خام و سنبل یاد کرده همسنگ کافور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر یک شربت او با همسنگ او گل سرخ... بخورند مضرت او را بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
کوه سیمینی وهمسنگ توام
در تمنای تو زر بایستی.
خاقانی.
هم سنگ خویش گریۀ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریۀ من دل به درد خاست.
خاقانی.
در آن کوش از این خانه سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری به دست.
نظامی.
، هم قدرومقدار. (برهان). هم اعتبار. هم ارزش:
کس به میزان خرد نیست مرا همسنگ
چون گران است به احسان تو میزانم.
ناصرخسرو.
نسیمش در بها هم سنگ جان بود
ترازوداری زلفش بدان بود.
نظامی.
هرکه با ناراستان همسنگ شد
درکمی افتاد و عقلش دنگ شد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از غم سنج
تصویر غم سنج
مبتلا به غم، غمدیده، غمزده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نم سنج
تصویر نم سنج
میزان الرطوبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم رنگ
تصویر هم رنگ
دارای یک رنگ، دارای یک سجیه وعادت
فرهنگ لغت هوشیار
مساوی معادل: گردش آن خط بر آن جایگاه زمین همچند گردش آفتاب بود بر فلک، بهیکل باندام: اسب را بیاوردند ازین ابرشی توسن همچند پیلی) توضیح لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
هم سردک همگن متعلق بیک جنس (نر یا ماده)، از یک قوم و نژاد، متجانس
فرهنگ لغت هوشیار
نسبت دو لنگه بار بهم عدیل، هم قدر هم سنگ معادل برابر: دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخبار است. توضیح تنگ بمعنی عدل است که یک لنگه باز باشد و همچنانکه دو لنگه بار باهم مساوی است دو هم تنگ بیک اندازه اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم سخن
تصویر کم سخن
کسی که اندک سخن گوید کم گوی، ساکت خاموش
فرهنگ لغت هوشیار
خواهر زن: و منکوحه اوکه هم شاخ ملک اشرف بود آنجا بود. سلطان او را در ستر عصمت... باز فرستاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم سنج
تصویر دم سنج
آلت جهت اندازه گیری قوه تنفس ریه
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند کس که از جهت سن و سال و عمر معادل باشند (نسبت بیکدیگر) هم سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سخن
تصویر هم سخن
یک زبان، همزبان، هم آواز، یکدل، متفق القول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سنگ
تصویر هم سنگ
همقدر، هم ترازو، هم وزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سنی
تصویر هم سنی
هم سن بودن همسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سنگ
تصویر هم سنگ
((~. سَ))
هم وزن، هم شأن، هم رتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم سنجی
تصویر هم سنجی
قیاس، تطابق، مقایسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم سود
تصویر هم سود
مشترک المنافع، شریک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم جنس
تصویر هم جنس
هم گن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم وند
تصویر هم وند
عضو، آبونه
فرهنگ واژه فارسی سره
همزاد، هم سال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلیم، متفق القول، هم آواز، هم زبان، هم صحبت، یک زبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برابر، معادل، همسر، یکسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد